جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
شهید «محمد صمصامی»

حوزه/ شهید «محمد صمصامی» در تاریخ ۱۳۴۹ در روستای آبخش از توابع شهرستان دشتستان متولد شد به عنوان نیروی بسیجی با سمت تخریب چی در عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا خبرگزاری حوزه قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدای این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید محمد صمصامی

شهید «محمد صمصامی» در تاریخ ۱۳۴۹ در روستای آبخش از توابع شهرستان دشتستان متولد شد به عنوان نیروی بسیجی با سمت تخریب چی در عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.

روایتی ماندگار از «کرامت کشاورز» همرزم شهید «محمد صمصامی»

در تاریخ ۲۴ شهریور ماه ۱۳۶۵ از طریق بسیج سپاه شهرستان دشتستان به جبهه جنوب اعزام شدیم و به‌عنوان تخریب‌چی وارد ناوتیپ امیرالمومنین (ع) گردیدم. درآنجا تعداد زیادی از بچه‌های فداکار گردان تخریب ازجمله «شهید محمد صمصامی» حضور داشتند.

از طرف ناوتیپ، ۱۰ نفر از بچه‌های تخریب که اینجانب و شهید صمصامی هم جزو آن گروه بودیم به بندرامام خمینی(ره) اعزام شدیم و در آنجا دوره فشرده غواصی را به مدت ۱۵ روز گذراندیم و مجدداً به ناوتیپ برگشتیم.

«شهیدصمصامی» به دلیل ورزیدگی خاصی که داشت همیشه ۵۰-۶۰ متر از دیگر نیروها در هنگام غواصی و شنا جلوتر بود. هفت روز مانده به عملیات کربلای ۴ ما را به آبادان بردند و عملا آموزش قطع درخت نخل و انفجار موانع خورشیدی به وسیله مواد منفجره را تجربه کردیم، تا اینکه زمان عملیات فرا رسید و در سنگر فرماندهی که نزدیک اروند بود توسط برادران حاج کارگر و قاسمی و دیگر دوستان همرزم، توجیه شدیم.

روایتی از لحظات دلهره آور رزمنده دفاع مقدس در یک قدمی بعثی‌ها

هنگامی که «شهید صمدی» فرمانده محور عملیاتی نیروهای تخریب را تحویل می‌گرفت، چشمش به قیافه ریز «شهید محمد صمصامی» افتاد و با اشاره به او گفت: این فرد باید امتحان شود، اگر موفق شد می‌تواند در عملیات شرکت کند وگرنه، نه!

من به عنوان فرمانده گروه تخریب گفتم این شخص آزمایش شده و در این زمینه مهارت کافی دارد. اما «شهیدصمدی» نپذیرفت. «شهید صمصامی» لباس او را گرفت و شناکنان با خود به اروند برد در این موقع فرمانده عملیات بر جسارت و چابکی او احسنت گفت و او را ستود.

طلبه جوانی که مشغول تقسیم خرما بین رزمندگان بود پیشانی شهید صمصامی را بوسید و با اوخداحافظی کرد. لحظه موعود فرا رسید، به اتفاق دیگر غواصان که جزء گروه تخریب بودند باتوکل برخدا خود را به اروند زدیم، سرعت آب خیلی زیاد بود و هنگامی که از اروند عبور می‌کردیم گلوله‌های خمپاره در کنار ما شیرجه‌کنان بر آب فرود می‌آمدند.

به‌خاطر سرعت آب تقریباً ۱۰۰ متری پایین‌تر از نقطه موردنظر به ساحل دشمن رسیدیم و با احتیاط در کنار سیم خاردار و موانع دشمن درگل ولای خود را به نقطه مورد نظر رسانیدیم، عراقی‌ها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند، اما ناگهان فریاد ایرانی! ایرانی! سربازان عراقی بلند شد و به دنبال آن رگبار تیربار و گلوله‌های مختلف در نزدیکی‌های ما به گل نشست. تقریبا ۴۰ متر با عراقی‌ها که درپشت دیوار بتونی مستقر بودند فاصله داشتیم.

باز کردن سیم خاردار

با دستور برادر صمدی فرمانده عملیات شروع به انفجار هشت پر (خورشیدی) و نیز قطع سیم خاردار و باز کردن معبر شدیم و برای اینکه بتوانیم با سرعت بیشتری معبر را باز کنیم، یک نفر می‌بایست چند قدم جلوتر می‌رفت، و برای این کار من به پشت خوابیدم و با اصرار من شهید «محمد صمصامی» پا روی بدنم گذاشته، جلوتر رفت و با خونسردی و جدیت تمام به کار خود ادامه‌ داد و هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که ایشان کمر خود را به سیم خاردار تکیه داده بود و با پا سیم خاردار را برای عبور گردان باز و جابه‌جا می‌کرد.

با هرمشقتی بود معبر را تا فاصله چندمتری دیوار بتونی که دشمن درپشت آن مستقربود بازکردیم، اما ناگهان صدای آشنایی به گوشم رسید که می‌گفت بچه‌ها من زخمی شدم، در تاریکی به خوبی اورا نمی‌دیدم، با دقت نگاه کردم دیدم «شهیدصمصامی» دریک قدمی دیوار افتاده و قادر به هیچ حرکتی نیست.

روایتی از لحظات دلهره آور رزمنده دفاع مقدس در یک قدمی بعثی‌ها

تلاش کردم خود را به او برسانم، اما تیربار دشمن لحظه‌ای امان نمی‌داد لذا با دستور برادر صمدی به جلو حرکت کرده تا توپ ۲۳ میلیمتری را که بوسیله آن بسیاری از بچه‌ها زخمی یا شهید شده بودند، خفه کنیم پس از دیوار بتونی بالا رفتیم که برادر صمدی هم با گلوله دشمن نقش برزمین شد.

در تاریکی شب و درمیان درندگان بعثی خود مانده بودم باخدایم تنها. درگوشه‌ای مخفی شدم و منتظر رسیدن نیروهای خودی بودم. صدای حرکت نیروهایی که از خط دوم به کمک نیروهای عراقی می‌آمدند توجه مرا به خودجلب کرد.

آن‌ها هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند و به محض رسیدن به دیوار بتونی شروع به شلیک آر. پی. جی و تیر بار کردند. بعد از چند دقیقه دیدم فرمانده آن گروهان عراقی‌ها را جمع کرده و مشغول توجیه کردن نیروهای خود می باشد، ضامن نارنجک را کشیده و در وسط آن‌ها پرتاب کردم، با انفجار نارنجک تعداد زیادی هلاک شدند و بقیه از شدت جراحت شروع به فریاد و ناله کردند، بلافاصله محل اختفای خود را تغییر داده و در لابلای بیشه‌ها تقریباً در ۵۰ متری پشت خط دشمن پنهان شدم و ساعتی به همین حال سپری شد.

ناگهان متوجه شدم یک گروه هفت نفره درمیان بیشه‌ها در کنار هم به طرف من می‌آیند، ترس سراپایم را فراگرفته بود و تنهاچیزی که به من آرامش می‌داد ذکر خداوند بود. مرتب این آیه را زمزمه می‌کردم «و جعلنا من بین ایدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشیناهم فهم لایبصرون».

دست به نارنجک بردم، اما از شدت سرما قادر به کشیدن ضامن نارنجک نبودم، به‌ناچار با دندان ضامن نارنجک را کشیده و وسط زانوهایم گذاشتم و مصمم به انفجار نارنجک به صورت انتحاری بودم. آن‌ها قدم به قدم نزدیکتر می‌شدند، انگار پای خود را بروی سینه‌ام می‌گذاشتند، نفس درسینه‌ام حبس شده بود و لحظات به کندی می‌گذشت، با ناباوری دیدم آن‌ها از یک قدمی من گذشتند ولی انگار آن‌ها به قول قرآن کور و کر شده بودند.

روایتی از لحظات دلهره آور رزمنده دفاع مقدس در یک قدمی بعثی‌ها

چند قدمی که فاصله گرفتند، نارنجک را در وسط آن‌ها پرتاب کردم، همه به درک واصل شدند. بدون درنگ تغییر موضع داده و در فاصله ۲۰ متری در میان انبوه بیشه‌ها پناه گرفتم. خستگی عبور از اروند و جنگ و گریزهای درآب وگل ولای وسرمای شدید دی ماه توانم را ربوده بود، هنوز چند دقیقه‌ای آرام نگرفته بودم که صدای خش خش بیشه‌ها و تلپ و تلپ پای چند نفر آرامشم را به هم زد، نگاهی به اطراف انداختم، دیدم در تاریکی چند شبح به طرفم می‌آیند، به آن نقطه خیره شدم دیدم چند سرباز عراقی درحالی‌که مسلسل‌های خود را به طرف جلو نشانه گرفته‌اند، به طرفم می‌آیند، آرام اسلحه را از ضامن خارج‌کرده و به فرمایش امام علی (ع) جمجمه‌ام را به خدا سپردم.

فاصله آن‌ها که دقیقا روبروی من می‌آمدند نزدیک و نزدیکتر می‌شد، گویی قلبم از تپش ایستاده بود، آن‌ها دریک متری من رسیده بودند که ناگهان سرباز وسطی با صدایی شبیه به نعره فریاد زد: هذا هذا. انگشتم را که از سرما یخ زده بود با سختی روی ماشه گذاشتم و لحظه‌ای بعد رگبار گلوله سینه پلید آن سرباز را درید و به زانو در جلویم افتاد. دو نفر دیگر نیز بدون آنکه تیری به آن‌ها اصابت کند، خود را بر زمین انداخته بودند.

فشنگ خشابم تمام شده بود و فرصت عوض کردن خشاب را نداشتم، چشمم را برهم گذاشتم وخود را شهادت دادم و هر لحظه انتظار رگبار مسلسل آن دو سرباز را می‌کشیدم که بدنم را سوراخ سوراخ کنند، اما لحظاتی گذشت و با ناباوری دیدم که آن‌ها از ترس قادر به انجام هیچ کاری نیستند اسلحه را برداشته و بطرف دیوار بتونی حرکت کردم، از کنار سنگر تیربار آرام گذشتم و از دیوار پایین رفتم که ناگهان صدای پایم تیربارچی را متوجه خود کرد، لوله توپ را به سمت من چرخاند، اما در همین لحظه صدای مجروحی که التماس می‌کرد، مرا باخود به عقب ببرید، بلند شد.

تیربارچی سنگدل امانش نداد و جوابش را با گلوله توپ ضد هوایی داد. در همان لحظه و در تاریکی شب جسد مظلوم سه شهید را که یکی از آن‌ها «شهیدصمصامی» بود، در کنار دیوار بتونی دشمن مشاهده کردم و چون نمی‌توانستم هیچ کاری برای آن‌ها انجام دهم لذا چند لحظه‌ای با چشمانی اشک بار به آن‌ها نگاه کردم و با حسرت و اندوه آن‌ها را وداع گفتم.

انتهای پیام/

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha